نشسته ای و داری با خودت فکر میکنی که فردا چکارهایی باید انجام دهی که صدای تق و افتادن چیزی و صدای پرپر زدن پرنده ات بلند میشود
شت میگویی و از طبقه دوم تخت شیرجه میزنی پایین که ببینی چه شده و میبینی مرغ عشق زرد گوگولی ات چپه شده و گردنش کج است
میایی از قفس درش بیاری که خواهرت با ترس و لرز زودتر از تو پرنده بی جون رو از کف قفس بر میدارد و با ناز و نوازش از او میخواهد خوب شود ولی پرنده مرده...دیگر بین ما نیست
قطرات اشک از صورت خواهرت جاری میشود و تو مثل بز و کاملا بدون هیچ حسی تو دلت میگویی "خب این هم مرد" و میروی دنبال جعبه کوچکی بگردی برای دفن پرنده
در همین قیل و قال هستی که یادت می افتد وقتی خارپشت نازنینت سکته کرد و مرد,یا قناری ات را کلاغ خورد,یا سره کوچکت را گربه بلعید,عزای عمومی اعلام کردی و سیل اشک بود که از چشمانت سرازیر شده بود,اما حال که پرنده نازنینت,سائورون بانمکت دیگر پیشت نبود و بدنش خمیده شده بود بر اثر مرگ,خونسرد بودی و اکنون داری وبلاگت را به روز میکنی...
بله,من عوض شدم...من دیگر آن صبای شاد و حساس که با "پخخ!!" گفتن گریه میکرد نیستم
دیگر آن صبا که دستش خراش بر میداشت و اشک چشمانش را پر می کرد نیستم...
دیگر آن صبایی که وقتی رفت برای عمل و در طول زمان عملش بغض کرده بود و دست مادرش را چسبیده بود نیستم...
فقط میترسم روزی برسد که دیگر احساسی ته قلبم نباشد...
همین .
از تمام این زندگی و دنیایی که توشم متنفرم!!!!
گاهی باید چشمانت را ببندی به تمام حقایق و خاله زنک بازی ها...
و گاهی باید به خاطر محبت یک دوست،حرف هایی رو شنید از زبان دوستی دیگر...
نشسته ای داری زندگی ات را میکنی و خوش خوشان آهنگ برونو مارس که جدید خوانده تقریبا و خیلی هم جان میدهد برای رقصیدن گوش میدهی
و همینطور که داری آهنگت را گوش میدهی و با آهنگ ضرب میگیری،قابلمه قورمه سبزی روی اجاق در حال قل قل کردن است که ناگهان...
دوستی می آید و دلش تنگ است و برنامه نهار مییند و استقبال هم میکنی و آماده میشی که بری...
که سوالی برای دوست عزیزم پیش میاد که :
- صبا؟
+ جانم
- تو الان با فلانی هستی؟
+وات د هل؟!؟!؟ معلومه که نه!! حالا چطور؟ :دی
- هیچی..خر مغزم رو یه لحطه گاز گرفت :دی
و با خودت میخندی و بلند میشوی که خط چشمت را بکشی که یکهو جرقه ای در مغزت روشن میشود و یاد روز تولدت میوفتی و یخ میکنی...
که چرا باید به خاطر محبت یک دوست که از جنس مخالف من است،حرف هایی زده شوند که نه تنها فایده ای ندارند!!!!که باعث میشود راجع به دوستان دور و اطرافت باز هم تجدید نظر کنی!!
حتی از دوستی که رک ازت سوال پرسیده هم ناراحت نمیشوی!!!
چون میدانی، " تا نگویند چیزکی،مردم نگویند چیزها !! "
در آینه خودت را نگاه میکنی،پلک میزنی،لبخند میزنی و میگویی "لابد مهمم که دارن پشت سرم حرف میزنن!"
دوبار خودت را نگاه میکنی و قهقهه میزنی و مجبوری از دوباره خط چشمت را بکشی!!! :دی
خیلی هم شاد،خوشحال،به عبارتی که این روزها شده نقل زبانت فکر میکنی "این فازهای بیخود را..... "
لبخند میزنی و با آرامش تمام پیتزایت را که حسابی هم پنیر دارد و برشته شده است خفن گاز میزنی و فکر میکنی...
خب،بعد پیتزا چی میچسبه؟
Winter is waking
Calling on motion
Fueling descending
Falling unending
Caught up in circles
Distorted angels
This place is crazy
God it's so cold
I can see in your eyes
A stone up in your hair
You say when you're mine
Praying praying for
With the sting
Of your tears
Burning through the ground
There's a fear in your eyes
Ouh ouh ouh ouh ouhouhouh
Enclose surrender
Breaking is tender
Sliding disfigured
Driving that death drum into your heart
Caught up in static dreams
Distorted angels sing
Why are you driving it into your heart?
Cause you move through this world
As a stone up in your hair
And you hold in your hands
Dying dying for
A release from the tears
That holds you to the ground
Close the fear in your eyes
wouh ouh ouh ouh ouh ouh
Violence is crushing
Rushing and played by
A brutal obsession
To shatter the buildings and throw out the line
Caught up with angels
Distorted angels
This dream is fading now it is gone
Cause you move from this world
With a stone left in your hand
You have in your eyes
Searching searching for
A feeling of the tears
That burnt you to the ground
There's a fear
There's a fear
و این هم تمام شد...
22 خرداد 1394...
و دخترکی 23 ساله با شمع های روشنی صورتی و سبز که اندک اندک میسوزند و دخترک از خوشحالی نمیداند چه آرزویی کند ...
لبخندی میزند و چشمانش را باز میکند و شمع را فوت میکند
- آرزو کردی؟
+ آره ...
و صدای تشویق و جیغ و هورای دوستانش، و صدای باز کردن کادوهایش،و لبخند مادرش از شادی کوچکترین دخترش...
و صدای نفس حبس کردن خودش هنگام دیدن پرتره ای از خودش که دوستی از دور دستها برایش فرستاده بود...
و اکنون شب،دامن پر ستاره خود را باز کرده و روزی دیگر آغاز میشود... اولین روز از 23 سالگی مبارک !!!
همیشه از اینکه بهم تولدم رو تبریک بگن خوشحال میشدم
خــــــــــیـــــــــــــــــلــــی خوشحال !!!
با اینکه داره 23 سالم میشه،و مقداری تغییر کردم،و خیلی به این تبریک ها اهمیت نمیدم،و خیلی چیزهای جزئی و کوچیک دیگه برام مهم نیست،ولی برای یک لحظه تبریک های که از طرف دوستام اومده بود رو به صورت قطاری از تصاویر دوستام دیدم و شاد شدم...البته همیشه شادم،ولی ته دلم یک شادی عجیبی به وجود اومد که دلم نیومد جایی ننویسم این شادی رو
شاید همون دخترک شادی باشم که هنوز هم به کوچیکترین چیزها میخنده و شیطنت هاش هنوز همون شیطنت ها هست و بیشتر هم شده،ولی تغییر کردم ...
خوشحالم...