چشم ها را باید بست؛پیتزا را باید خورد !!!!
گاهی باید چشمانت را ببندی به تمام حقایق و خاله زنک بازی ها...
و گاهی باید به خاطر محبت یک دوست،حرف هایی رو شنید از زبان دوستی دیگر...
نشسته ای داری زندگی ات را میکنی و خوش خوشان آهنگ برونو مارس که جدید خوانده تقریبا و خیلی هم جان میدهد برای رقصیدن گوش میدهی
و همینطور که داری آهنگت را گوش میدهی و با آهنگ ضرب میگیری،قابلمه قورمه سبزی روی اجاق در حال قل قل کردن است که ناگهان...
دوستی می آید و دلش تنگ است و برنامه نهار مییند و استقبال هم میکنی و آماده میشی که بری...
که سوالی برای دوست عزیزم پیش میاد که :
- صبا؟
+ جانم
- تو الان با فلانی هستی؟
+وات د هل؟!؟!؟ معلومه که نه!! حالا چطور؟ :دی
- هیچی..خر مغزم رو یه لحطه گاز گرفت :دی
و با خودت میخندی و بلند میشوی که خط چشمت را بکشی که یکهو جرقه ای در مغزت روشن میشود و یاد روز تولدت میوفتی و یخ میکنی...
که چرا باید به خاطر محبت یک دوست که از جنس مخالف من است،حرف هایی زده شوند که نه تنها فایده ای ندارند!!!!که باعث میشود راجع به دوستان دور و اطرافت باز هم تجدید نظر کنی!!
حتی از دوستی که رک ازت سوال پرسیده هم ناراحت نمیشوی!!!
چون میدانی، " تا نگویند چیزکی،مردم نگویند چیزها !! "
در آینه خودت را نگاه میکنی،پلک میزنی،لبخند میزنی و میگویی "لابد مهمم که دارن پشت سرم حرف میزنن!"
دوبار خودت را نگاه میکنی و قهقهه میزنی و مجبوری از دوباره خط چشمت را بکشی!!! :دی
خیلی هم شاد،خوشحال،به عبارتی که این روزها شده نقل زبانت فکر میکنی "این فازهای بیخود را..... "
لبخند میزنی و با آرامش تمام پیتزایت را که حسابی هم پنیر دارد و برشته شده است خفن گاز میزنی و فکر میکنی...
خب،بعد پیتزا چی میچسبه؟